بسم الله الرحمن الرحیم...
وقتی موهایش را نگاه کردم یاده قدیم افتاد به ذهنم ...
موهایش سیاه تراز هرچی سیاهی بود ...
الان ...اما...
تمام موهایش همچو دانه های برف ...
سپیده سپید ...
وقتی به نگاهش زل میزدم هنوز راه عاشقی رو دنبال می کنه و...
رد نگاهش را می زنم ...
هنوز همان راه است وهمان کوچه وهمان عشق ...
انتظارش ...
وقتی آدینه میرسد قبل اذن صبح بیدار می شد ووضو میگرفت و...
با عشق مینشیند به سجاده ی سجود ...
قرآنش صوت حزینی داشت ...همیشه مینشینم کنار اتاقشو فقط گوش میکردم و...
نمیدونم چه حالی داشت که هیچ چیز دورو برشو متوجه نمیشد ...
انتظارش ...
اذان که میگفت با صدای بلند ومردانه اش نماز میخواندو دعا و...
دم دمای سپیده ی صبح گلاب پاشش را می گرفت وتا جلوی در خانه را گلاب پاشی می کرد ...
انتظارش ...
میگفتم :حاجی جونم چرا روخاکا میریزی ؟آخه حیف نیست ؟
همیشه مهربونی خاصی تو صداش بود ...
حالت روحانی که داشت منو وادار به احترام دیگری بهش میکرد ...
هر وقت ازش میپرسیدم چرا ؟
با یه لبخند لطیف والهی میگفت :نازدونه ی من ...
امروز جمعت ...مگه نمیدنوی جمعه ها مهمون عزیزی داریم ؟
این قدر عزیزن که باید هرکاری بکنیم برایشان...
همیشه کاراش منو متحیر میکرد ...
انتظارش ...
گلاب پاشیدنش که تموم شد ...آماده شد و باز طبق قرار همیشگی جمعه هاش راهی دعای عهد شد ...
ومن کنار کوچه تمام قد قامتش را از نظر میگذراندمو حسرت به حال خوبش میماند به دلم ...
چنان عاشقی میکرد ودلبری برای دلبرش که مرا مبهوت می کرد ...
انتظارش ...
وقتی لحظات آخر کنارش بودم ...با همان حال خوبش دستمو گرفت و...
گفت :نازدونه ی بابا ...میدونی که بعد من باید چکار کنی ؟این وظیفه میمونه رو دوش تو ...
نکنه تنبلی کنیو ...اشکام بی صدا پایین می اومدن واون اما ...
بالبخند همیشگی وحال خوبش ...
انتظارش ...انتظارش ...انتظارش ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر بزم روضه سفره احسان فاطمه است
اینجا نشسته ایم غذایی بیاوری
نزدیک است که از سمت مادرت
ما را برات کرببلایی بیاوری
ای صاحب عزا کم ما را قبول کن
امسال هم محرم ما را قبول کن
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »